.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۰۹→
عصبانی گفتم:آب چی؟!آب وکه دیگه داری؟
- وای ببخشید خواهر...تویخچال آب نذاشتم خنک بشه.آب شیر بیارم برات؟!
کلافه گفتم:باشه بابا همون وبیار...کُشتی تومن و!!
صدای خنده اش به گوشم خورد...
بلاخره آقا ارسلان،بالیوان آبی در دست از آشپزخونه بیرون اومد وکنارمن روی مبل نشست...
لیوان آب وبه دستم داد ودرحالیکه با دست وسرش نازوعشوه میومد،گفت:خاک عالم توسرم خواهر!!ببخشید توروخداکه نتونستم خوب ازت پذیرایی کنم...
خندیدم ویه قلوپ آب خوردم...
باخوردن آب قیافه ام مچاله شد...لیوان وگذاشتم روی میز عسلی وعصبانی گفتم:این چی بود؟!!چرا انقد گرم بود؟
لبخندملیحی روی لبش نشست...این بار باهمون صدای مردونه خودش گفت:گفته بودم که آب خنک نداریم!!
وجزوه ام وازدستم گرفت ودرحالیکه برگه هاش و ورق می زد،گفت:خب بگوببینم مشکلت چیه؟
مسئله مورد نظرم وبهش نشون دادم...ارسلان نگاهی به مسئله انداخت وبی معطلی شروع کردبه توضیح دادن...
خودکارو دستش گرفته بودو هی هی عبارت ریاضی می نوشت ومثلا برای من توضیح می داد...هی X و ازاینجامی برد اونجا وازین ور میاورد پایین وبعد m رو در y ضرب می کرد وفاکتور می گرفت ورادیکال اضافه می کرد...اصلا یه وضعی!!!
هریه خطی که می نوشت وتوضیح می داد ازم می پرسید فهمیدی ومنم با اطمینان کامل سرتکون می داد ولی راستش... ازخدا که پنهون نیست ازشماچه پنهون هیچی نفهمیدم!!سوالش خیلی سخت بود.
ارسلان یه صفحه کلاسور کامل وپرکرده بود ونزدیک به ۱۵ دقیقه بودکه داشت توضیح می داد..درطول این ۱۵ دقیقه من به برگه کلاسوروخودکار توی دست ارسلان که مدام روی کاغذ حرکت می کردوکاغذرو سیاه کرده بود،خیره شده بودم ...تمام حواسم پی این بودکه ارسلان چجوری انقد تند می نویسه!!
همین جوری زل زده بودم به حرکت خودکار ارسلان روی کاغذ وازسرعت بالای ارسلان تعجب می کردم که یهو قلم از حرکت ایستاد...
صدای ارسلان به گوشم خورد:
- فهمیدی؟!
نگاهم واز کاغذی که حالا پراز محاسبات فضایی شده بود،گرفتم وبه ارسلان خیره شدم...
باقاطعیت سری تکون دادم ومطمئن گفتم:کاملا!
ارسلان سری تکون داد وخودکارو به سمتم گرفت...گفت:خب حلش کن ببینم.
نگاهی به خودکار انداختم...
من باید این خودکاروبگیرم دستم ومسئله رو حل کنم؟!!جونه دیا؟
آب دهنم وقورت دادم ونگاهم وازخودکار گرفتم وخیره شدم به ارسلان...
ارسلان اخمی کردوگفت:بگیر حلش کن دیگه!
- من حلش کنم؟!
- آره.توحلش کن!!
دوباره آب دهنم وقورت دادم ونگاهم واز ارسلان گرفتم...سرم وانداختم پایین وشروع کردم به بازی کردن باانگشتای دستم...زیرلب گفتم:میشه یه باردیگه توضیح بدی؟!
- وای ببخشید خواهر...تویخچال آب نذاشتم خنک بشه.آب شیر بیارم برات؟!
کلافه گفتم:باشه بابا همون وبیار...کُشتی تومن و!!
صدای خنده اش به گوشم خورد...
بلاخره آقا ارسلان،بالیوان آبی در دست از آشپزخونه بیرون اومد وکنارمن روی مبل نشست...
لیوان آب وبه دستم داد ودرحالیکه با دست وسرش نازوعشوه میومد،گفت:خاک عالم توسرم خواهر!!ببخشید توروخداکه نتونستم خوب ازت پذیرایی کنم...
خندیدم ویه قلوپ آب خوردم...
باخوردن آب قیافه ام مچاله شد...لیوان وگذاشتم روی میز عسلی وعصبانی گفتم:این چی بود؟!!چرا انقد گرم بود؟
لبخندملیحی روی لبش نشست...این بار باهمون صدای مردونه خودش گفت:گفته بودم که آب خنک نداریم!!
وجزوه ام وازدستم گرفت ودرحالیکه برگه هاش و ورق می زد،گفت:خب بگوببینم مشکلت چیه؟
مسئله مورد نظرم وبهش نشون دادم...ارسلان نگاهی به مسئله انداخت وبی معطلی شروع کردبه توضیح دادن...
خودکارو دستش گرفته بودو هی هی عبارت ریاضی می نوشت ومثلا برای من توضیح می داد...هی X و ازاینجامی برد اونجا وازین ور میاورد پایین وبعد m رو در y ضرب می کرد وفاکتور می گرفت ورادیکال اضافه می کرد...اصلا یه وضعی!!!
هریه خطی که می نوشت وتوضیح می داد ازم می پرسید فهمیدی ومنم با اطمینان کامل سرتکون می داد ولی راستش... ازخدا که پنهون نیست ازشماچه پنهون هیچی نفهمیدم!!سوالش خیلی سخت بود.
ارسلان یه صفحه کلاسور کامل وپرکرده بود ونزدیک به ۱۵ دقیقه بودکه داشت توضیح می داد..درطول این ۱۵ دقیقه من به برگه کلاسوروخودکار توی دست ارسلان که مدام روی کاغذ حرکت می کردوکاغذرو سیاه کرده بود،خیره شده بودم ...تمام حواسم پی این بودکه ارسلان چجوری انقد تند می نویسه!!
همین جوری زل زده بودم به حرکت خودکار ارسلان روی کاغذ وازسرعت بالای ارسلان تعجب می کردم که یهو قلم از حرکت ایستاد...
صدای ارسلان به گوشم خورد:
- فهمیدی؟!
نگاهم واز کاغذی که حالا پراز محاسبات فضایی شده بود،گرفتم وبه ارسلان خیره شدم...
باقاطعیت سری تکون دادم ومطمئن گفتم:کاملا!
ارسلان سری تکون داد وخودکارو به سمتم گرفت...گفت:خب حلش کن ببینم.
نگاهی به خودکار انداختم...
من باید این خودکاروبگیرم دستم ومسئله رو حل کنم؟!!جونه دیا؟
آب دهنم وقورت دادم ونگاهم وازخودکار گرفتم وخیره شدم به ارسلان...
ارسلان اخمی کردوگفت:بگیر حلش کن دیگه!
- من حلش کنم؟!
- آره.توحلش کن!!
دوباره آب دهنم وقورت دادم ونگاهم واز ارسلان گرفتم...سرم وانداختم پایین وشروع کردم به بازی کردن باانگشتای دستم...زیرلب گفتم:میشه یه باردیگه توضیح بدی؟!
۱۹.۹k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.